اشکهایی که برای تو میریزم اوج دلتنگی من است..
قصه ها دارم بگویم...نغمه ها دارم برایت...
اشکها دارم بریزم...از غم عشقت بمیرم...
دوباره میخواهم تو را بسازم...همانگونه که در افکار من زندگی میکنی...
دیگر یارای صحبت کردن را ندارم...میخواهم فریاد بزنم...فریادی از اعماق قلبم ...
به آنسوی مرز عشق من و تو...میخواهم سخنانم را با فریاد شروع کنم...
تا درختان جنگل گواه حضور من باشند...شقایقهای وحشی هم از صدای من آرام گرفته اند...
میخواهم سخن بگویم ...سخنها دارم برایت...اما من اینجا بدون تو ...فقط زوزه شغالها . غار غار کلاغها...و صدای عاشق من...
ستاره هابا کهکشانها دارند عشقبازی میکنند...ببین عشقم ببین...گلها با چمن ها...پرستو با پرستو...یار با یار...
و من اینجا دارم تو را میسازم...از همان خاک و از همان گل...اما درخت سیبی نیست...
نامت راا به من بگو ...یا اینکه نامت را هم من باید تعیین کنم...
آه...آه...آه...دستانت را چه لطیف ساختم برایم...چه آرامشی به روح من انتقال میدهی...
حرفهایت را به من بگو ...آری دلتنگیهایت را بگو...یا اینکه هنوز زبانت بکر است...
دستهایت ..تنت..قلبت همه بکر و دست نخورده...آه..چه حس خوبی دارم...
قلبت را به من بده ...میخواهم درون قلبم میخ کوبش کنم...فقط مال من باشد...فقط برای من شروع به تپیدن کند...
میخواهم با لبانت برای خودم قصه عشق بخوانم...ببین لرزش لبانم را ببین عشقم...
همیشه در خلوت با تو روزها گریستم...اما حال میخواهم با چشمانت برای خودم اشک بریزم...آه...چه حس خوبی...
میخواهم با لبخند نگاهت...به لیلی ها بخندم...میخواهم با گیسوانت...برای خودم سریری بسازم...
هنوزدر جنگل همراه با شقایق های عاشق...منتظر شروع زندگیت هستم...
دست هایت...چشمهایت...گیسوانت...همه برایم آشناست...
ای دیر یافته با تو سخن میگویم ...برای تو سخن میگویم...
همچنان طوفانی که با ابر سخن میگوید...میخروشد...میجهد ...میکوبد...
فریاد من درون جنگل ...زوزه گرگ...اشک خدا...اشک خدا...اشک خدا...
مثل همیشه اشک خدا تنم را آرامش میده...باز میگردم ...به کلبه عشق خودم...همراه با اشک خدا